دستم را باز هم به قلم بردی برای آخرین بار اما...
شنیدم امروز برای اولین بار کسی به دلم گفت آشغال...
آری شاید دل من آشغالی بیش نیست که آشغال ها خریداری ندارند...
بسم رب الحسین
بسم رب الفاطمه
بسم رب مادرم
بسم رب پدرم
سلام
سلام مادرم
دخترت هستم
آمده ام بر در خانه ات،تنها تر و دل شکسته تر از هر وقت دیگری...
مادرم میدانم دست هایت باز است که به آغوشت بیایم و در آغوشت حرف دل باز بگویم...
مادر،چند روز پیش عزای پسرت بود و هنوز هست...آمدم روضه ی پسرت...برای بار اول در مجلس حسین،برای حسین...برای خود حسینت گریه کردم ...برای صبوری زینبت....
گریه کردم که غم های زندگی ام را همه با حب حسین بشویم که بروند پی کارشان...
یادم هست که آنجا برات کربلا هم خواستم...
مادرم اما امروز آمده ام بگویم نشان به نشان اشک هایی که برای پسرت ریختم....
به من بگو
بگو به جبران کدام خطا دارم تنبیه میشوم و اشک میریزم...
به من بگو به جبران کدام خطا دست هایم از شدت اشک،میلرزند و نای نفسم رفته؟
به من بگو چرا تها کسم روی زمین،رهایم کرد به امان خدا؟
به من بگو مادرم چرا زندگی ام را دارم از شما گدایی میکنم؟
یا حسین
نه دیگر نمی خواهم به کربلایت بیایم
از کل دنیا و زندگی ام یک سوال برایم ایجاد شده که مگر قول ندادم در روضه ات که در زندگی اش فردوس بسازم برایش؟
مگر قول نگرفتم ازتان که زندگی ام را رویایی کنی؟
علی و زهرا وار
حسین جانم
مگر به خوابم نیامدی و گفتی فقط خودمان میدانیم و خدا که داریم با هم حرف میزنیم و من هم به کسی خوابم را نگفتم و خواهرتان را صدا زدید و به دامانش افتادم و گفتم زندگی ام دارد از هم می پاشد...همان شب کابوسی...
خیلی در دامانت گریه کردم یا زینب...یادت هست که در خواب انگار از حال رفتم و آب در دهان ریختید؟
یادتان هست دلداریم دادید؟
یادتان هست صبوری از من خواستید؟
یادتان هست نشانم دادید حجره ای در حرم ارا و گفتید اگر زندگی تان را بسازید،اینجا مال شماست؟
یادتان هست وعده ی چه چیز هایی را به من دادید و من ترسیدم خواب را بگویم که باز هم رویای شیرین شما را در خوابم ببینم....
یادتان هست در خواب چادر بر سرم کردید و گفتید مادرم گفتند این را برای عروسم ببرید؟
یادتان هست دست برروی زخم سینه ام کشیدید و گفتید اینجا جای حب خانواده ام است...چرا زخم شده...
یادتان هست ؟....
امشب می خواهم دلیل آن خواب شیرین و کابوس امشب را بفهمم...
به من بگویید چرا؟
بگویید چرا آن شب تا امشب انقدر شیرینی را دیدم...
و امشب دارم آتش میگیرم...
- ۰ نظر
- ۲۶ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹