تابهشت...

اشتباه

سه شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۶:۴۳ ب.ظ

اشتباه نکن

این بار نه از حال جسمیم میخواهم بگویم نه میخواهم پای آن هایی که مارا به هم رساندند را بکشم وسط نه میخواهم فحش بدهم نه نه نه...

هیچ کدام

از آرزوهایم میخواهم بگویم

آرزوهایی که روزی روزگاری یک نفر که تمام دنیایش سفیدی مطلق بود دانخ دانه آن هارا روی سفیدی تخته ی قلبش هجی کرد که به تمامشان برسد.

چه با ذوق ارمغان تاریکی را نگاه میکرد بی خبر از آنکه دلش عشقی مثل عشق سارا و شوهرش میخواهد.

آرزویش رسیدن به آرامش بود،در کنار کسی که آرامشش به بودنم وابسته باشد...

نمی دانست روزی می رسد که کسی از داشتنش بترسد،خجالت بکشد،بی خوابی بگیرد،ضربان قلبش نامنظم شود،و خیلی چیزهای دیگر...

نمی دانست زندگی اش مشروط می شود.

نمی دانست برای کسی نمی تواند کس شود.

نمی دانست نمی تواند بانوی یک زندگی باشد.

نمی دانست نمی تواند خانم یک زندگی باشد.

نمی دانست بدترین عروس،بدترین زن داداش و بدترین خواهر و دختر می شود...

من امشب رسما جنازه ام

جناره ای متحرک

  • خانوم خونه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی