تابهشت...

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعد از مدت ها سراغ اینجا امده ام
چقدر خاک خورده...
دلم برای اینجا تنگ شده بود
وقت هایی اینجا مینویسم که دلم پر باشد
آنقدر پر که حتی به توهم نتوانم حرفی بزنم
اینجا می شود اخرین نقطه ای که میتوانم حرف بزنم...
پارسال هم همین حرف ها بود
بروم
نروم
ن نرو
و بختطر من نرفتی
امسال هم گفتی بروم
نروم
نرو 
و بخاطر من رفتی
میبینی یک ن چه میکند؟
و من بارها از تو میپرسم میروی و تو بازهم جوابت مثبت است و بازهم تن من می سوزد در تبی که نمی دانم نامش را چه بگذارم.
من اصلا نمی دانم که گذرت به اینجا می افتد یا نه فقط میدانم دلم از تو پر است و از رفتن هایت...
از بی من رفتن هایت...
دلم انقدر پر بود که مهریه ام را بخشیدم که نکند ان دنیا بخاطرش عذابت کنند چرا که من میخواستم اربعین باشد و تو نمی خواستی و عند المطالبه بود و تنهایی رفتی
دلم پر است از نه شنیدنم و از ترس اینکه مبادا از دستت بدهم و تو بازهم گفتی نه...
گفتم برایت دلم میگیرد اینجا مثل همان ده روزی که نبودی و تو گفتی نه نمیگیرد
مرد شده ای
دیگر مثل بقیه ی مردها حرف حرف حودت است...
چه بگویم؟
خواسته ام زیاد است لابد
از خریدن طلاهای انچنانی و خانه انچنانی و ماشین انچنانی هم بالاتر است خواسته ام...
متاهلی یک سری شیرینی هایی دارد که نادانسته تلخ می شود 
مثلا باهم بودن ها یک سری شیرینی هایی دارد که اگر تنهایی انجام بشوند،به جان یکی شیرین و به جان یکی تلخ می شود،می دانی؟
میدانی که شرعا و قانونا میتوانم بروم و بخاطرت نمی روم؟
میدانی...
حالا این بار قرار است به جان من تلخ شود،تلخ تر از هر چه که فکرش را بکنی...
تو میروی و من اینجا حسرت دوتایی هایی را میخورم که به حان جفتشان شیرین شد و به جان من تلخ و به حان تو شیرین...
نوش جانت
  • خانوم خونه