تابهشت...

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

امشبی که این متن را مینویسم حالم آنقدر ناخوش است که حتی خودم هم وسعتش را باور ندارم...

از انتهای یک خیال شیرین به میانه ی یک باور تلخ پرتاب شده ام.

باور تلخی که هر لحظه بیشتر به یادم می آورد چقدر تنها هستم و هیچ کس به اندازه خودم نمی تواند به آن خیال شیرین بر گرداندم...

یک حس دلتنگی که در گلوی من نشسته است اما نمیدانم برای چه چیزی یا چه کسی دلتنگ شده ام.

روزگار ساز ناکوکی برایم می نوازد..به هر طرفی که میروم جز وحشت چیزی به سمتم نمی آید...

با هرکسی که هم صحبت میشوم جز بغض و سرخوردگی چیزی نصیبم نمیشود.

به کجا دارم میروم؟نمی دانم...

ای کاش یک روزی می شد، از خواب میپریدم درست وسط آبان ۹۲

از یک جای خوب شروع میکردم...

شاید الان یک مهندس برق شده بودم و هنوز تهران بودم...

شاید بچه دار شده بودم...

شاید همه چیز یک طور دیگری بود...

واقعیت این است که من در تمام ابعاد زندگیم یک بار شکست را تجربه کرده ام و همین دلیل خوبیست که دیگر دلم نمی خواهد در الان ، همین حالا، زندگی کنم.

دلم میخواهد یا به سالها قبل یا به سالها بعد برگردم...

و یک آدم دیگر شوم.

ولی افسوس که راه برگشتی ندارم.

تو اما در این میانه یک قربانی هستی.قربانی که در میان تمام شکست های من ، شکسته تر شدی...

من دوست داشتن را بلد بودم اما چگونه زندگی کردن با عشق را نه...

من خیلی چیز ها را بلد نبودم و بلد نیستم؛ و این نا بلدی من را نا انتهای یک دره عمیق سقوط داد و سرم به سنگی خورده است که التیامش روزها زمان میبرد.

این یک‌ نوشته عاشقانه نیست.این یک ندامت نامه است...

یک نامه عذرخواهی است آن هم در زمانه ای که عذرخواهی دردی را دوا نمیکند و در طول زندگیم فقط عذرخواهی کردن با صدای بغض آلود را بلد بودم که آن هم هیچ ارزش‌قانونی ندارد.

حقیقت مطلب همین است.

حال من بشدت امشب بد است و باید ناراحتی کنم...

در تاریکی شب گریه کنم و آهنگ گوش کنم...

میبینی؟حتی آرام شدنم هم عجیب است...

چشم هایم داغ شده اند و گونه هایم خیس...

در سوگواری قلبی که به سختی میتپد و از تو دلخور نیست.

دارد از دست خودش میمیرد.


  • خانوم خونه

فاطمه من

بچه‌تر که بودم همیشه برایم سوال بود که دقیقا کجای نوشیدن یک قهوه تلخ برای بزرگسال‌های مثلا با کلاس شهر توان با جذابیت است که اینچنین با ولع تلخی نوشیدنش را به جان می‌خرند و اصلا مگر در چشیدن تلخی می‌شود لذتی را هم متصور بود

این روزها که نزدیک یکسال است در لحظه‌های تلخ خداحافظی، لذت بودنت را هم می‌چشم شاید کمی به پاسخ سوال کودکی‌ام نزدیک‌تر شدم!

می‌شود واقعیت‌هایی تلخ را به خاطر یاداوری شیرینی قبل و بعدشان دوست داشت

می‌شود لحظه‌های که از نعمت در کنارت بودن محروم می‌شوم را به پاسخ یاداوری تنبیه‌وار لحظه‌هایی که به شیرینی نگذشت و البته به امید لحظه‌های دیدار آتی، عاشقانه به آغوش کشید تا این انتظار تلخ ولی دوست‌داشتنی، کنار هم بودنمان را تازه‌تر کند

نازنینم

تو را تا همیشه برای صداقت چشمانت که دروغ را بلد نیستند و قلب بزرگ و مهربانت دوست دارم و جز حضرت خدا کسی را شایسته‌تر نمی‌دانم تا امانت و همراه دوست‌داشتنی‌ام را به دستانه کریمانه‌اش بسپارم

دوست‌دارت

محمدرضا

  • آقای خونه