تابهشت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۶
  • خانوم خونه

وبلاگ خالی تر از خالیست!

گویی من حتما بایستی بگم به شوهری مطلب بذاره که بذاره!

:دی

  • خانوم خونه

اگر آذر برای خیلی ها پایان پاییز عاشقی ها باشد،برای من یکی آغاز قصه ی عشقی پاییزیست...

آذر برای من بوی عاشقانه های یواشکی میدهد...

نیمه های آذر که میشود،وابستگی ها شروع میشوند،وابستگی بودنمان پیش هم به اینکه چقدر و تا کجا دوستم داری و تا چه روزی بتوانی عاشق من بمانی...

شروع میشوند استرس های پیام های یواشکی شبانه و ترس از مادر...

و غصه ی آن شب که قرار بود ساعت یازده حرف بزنیم و اما نتوانستم بیایم و بعدش که پیامت را دیدم که منتظرم مانده بودی،بااینکه هیچ وقت هم دیگر را نمیشناختیم و قدر یک دنیا خوشحال میشدم...

میشود عشق من به ویچت فیلتر شده که عاشقش هستم،به خاطر تو و اولین عکسی که برایم انجا فرستادی و حرف هایت در باره ی ازدواج و ترس و قندی که در دلم آب میشد...

قند برای اینکه حس میکردم انگار دوستم داری و ترس از اشتباه بودن این حس...

و شکلک های بوسه ی نیم باز که نمی دانم چه حسی به آن ها داشتی که حاضر نبودی جای دیگر حرف بزنیم...

و حرف های قلنبه سلنبه ی آنروز چهارشنبه صبحمان و باران بی امان و آسمان و هجوم بی امان فکر ها به مغزم...

و بغضم از اینکه گفتی راهی سفری و ده روز در بی خبری مطلق..

و تمامش را که بخواهم خلاصه کنم می شود شیرین ترین پاییز عمرم و بهترین آذر دوران جوانیم...

عاشقانه هامان دارند یک ساله می شوند...

دوستت دارم بهترینم...

دوستت دارم عشق پاییزی ام...

  • خانوم خونه

دستم را باز هم به قلم بردی برای آخرین بار اما...

شنیدم امروز برای اولین بار کسی به دلم گفت آشغال...

آری شاید دل من آشغالی بیش نیست که آشغال ها خریداری ندارند...

بسم رب الحسین

بسم رب الفاطمه

بسم رب مادرم

بسم رب پدرم

سلام

سلام مادرم

دخترت هستم

آمده ام بر در خانه ات،تنها تر و دل شکسته تر از هر وقت دیگری...

مادرم میدانم دست هایت باز است که به آغوشت بیایم و در آغوشت حرف دل باز بگویم...

مادر،چند روز پیش عزای پسرت بود و هنوز هست...آمدم روضه ی پسرت...برای بار اول در مجلس حسین،برای حسین...برای خود حسینت گریه کردم ...برای صبوری زینبت....

گریه کردم که غم های زندگی ام را همه با حب حسین بشویم که بروند پی کارشان...

یادم هست که آنجا برات کربلا هم خواستم...

مادرم اما امروز آمده ام بگویم نشان به نشان اشک هایی که برای پسرت ریختم....

به من بگو

بگو به جبران کدام خطا دارم تنبیه میشوم و اشک میریزم...

به من بگو به جبران کدام خطا دست هایم از شدت اشک،میلرزند و نای نفسم رفته؟

به من بگو چرا تها کسم روی زمین،رهایم کرد به امان خدا؟

به من بگو مادرم چرا زندگی ام را دارم از شما گدایی میکنم؟

یا حسین

نه دیگر نمی خواهم به کربلایت بیایم

از کل دنیا و زندگی ام یک سوال برایم ایجاد شده که مگر قول ندادم در روضه ات که در زندگی اش فردوس بسازم برایش؟

مگر قول نگرفتم ازتان که زندگی ام را رویایی کنی؟

علی و زهرا وار

حسین جانم

مگر به خوابم نیامدی و گفتی فقط خودمان میدانیم و خدا که داریم با هم حرف میزنیم و من هم به کسی خوابم را نگفتم و خواهرتان را صدا زدید و به دامانش افتادم و گفتم زندگی ام دارد از هم می پاشد...همان شب کابوسی...

خیلی در دامانت گریه کردم یا زینب...یادت هست که در خواب انگار از حال رفتم و آب در دهان ریختید؟

یادتان هست دلداریم دادید؟

یادتان هست صبوری از من خواستید؟

یادتان هست نشانم دادید حجره ای در حرم ارا و گفتید اگر زندگی تان را بسازید،اینجا مال شماست؟

یادتان هست وعده ی چه چیز هایی را به من دادید و من ترسیدم خواب را بگویم که باز هم رویای شیرین شما را در خوابم ببینم....

یادتان هست در خواب چادر بر سرم کردید و گفتید مادرم گفتند این را برای عروسم ببرید؟

یادتان هست دست برروی زخم سینه ام کشیدید و گفتید اینجا جای حب خانواده ام است...چرا زخم شده...

یادتان هست ؟....

امشب می خواهم دلیل آن خواب شیرین و کابوس امشب را بفهمم...

به من بگویید چرا؟

بگویید چرا آن شب تا امشب انقدر شیرینی را دیدم...

و امشب دارم آتش میگیرم...



  • خانوم خونه

سلام عزیزکم 

الانی که دارم این عاشقانه ها را برای کسی سیاه میکنم که تصور نبودنش برایم چیزی نزدیک محال است؛ عقربه های ساعت دقیقا عدد دو بامداد را نمایش می دهند و من تا همین لحظه ثبت و ضبط ِ حجم  عاشقانه هامان؛ نمی دانستم که ساعت ها هم می توانند اینقدر باسلیقه باشند که عدد مقدس باهم بودن و زوجیت را برای ساعت محبت نوشت هایم انتخاب کنند!!!

راستش را بخواهی حرف های نزده ای که دوست دارم برایشان شنونده ی حواس جمعی باشی زیاد اند اما چندوقتی است که شرم های ناشی از زیادشدن ناخوبی ها و تناقض های گفتاری و رفتاریم باعث شده تا دیگر به خودم اجازه منبر رفتن و حرف زدن های قلمبه سلمبه ندهم چراکه الان همسفرم به عیوب ناخوبم از خودم آگاه تر است و حنای ریاکارانه ام رنگی نخواهد داشت!

من اما همین امشب که داشتم با هم اتاقیم راجع به بابرکت بودن زندگی مشترکمان حرف میزدم بزرگ ترین نعمت با تو بودنم را در آیینه بودن قلب نارنینت وصف کردم که مثل منی که سراپا عیبم بزرگ ترین سنگ شکستن نفسانیت ها و تکبرهای خودساخته اش را در وجود سراسر محبت تو دیده است و اصلا اگر گلوله های احساسی چون تو در دنیا نبودند؛ زندگی چقدر عبوس و خشک و مردانه میشد! 

همسرم؛ من با تو و در کنار تو خودم را بهتر ار دیروزهای تجردم شناخته ام

چه آنجا که لبخندهای نازنینت الطاف خداوندی را در وجودم بیدار میکند تا طعم لذیذ دوست داشتن را لحظه به لحظه بیش تر بچشم و چه آنوقت که ناراحتی ها و پکر شدن هایت خبر از کوچکی کردن های من و رفتار ناخوبم می دهد که باید به لطف حضرت خدا و همسفرم مبدّل سیئات بالحسنات شوند!

خوب من

من در کنار تو و با تو احساس خوشبختی میکنم و تو را هدیه مخصوص خداوندی می دانم که ورای همه شیرینی ها و تلخی های مقطعی زندگیمان؛ برای همسفری ام فرستاده است و من همیشه از او خواسته ام تا همسفر بدی برای عزیزکم نباشم!

پس تو هم این شهادت و توجیه دلم را پذیرا باش که حتی میان لحظه های عبوسم؛ دوست داشتنت را با بدسلیقگی مفرط مردانه فریاد میزنم!

اشک ها، لرزش ها، لکنت ها و لنگ راه رفتن های آن شب کابوسی؛ وسط خیابان های سردرگمی ام گواه اند که چقدر دیدن مرواید چشمانت مرا تا مرز جنون های سکته ای پیش می برند!

همسفرم

رهروانی که در مسیر جاده ها قدم میزنند اگر گوشه چشمی به مقصد داشته باشند هرگز از طی طریق عاجز نمی شوند

مقصد ما اگر تا بهشت پرمحبت حضرت خداست باید یادمان باشد که با هرنفس و با هر کلام و با هر کردار حضرتش را ناظرمان بدانیم تا به کیفر ناشکری و خراب کردن روزهای باهم بودنمان؛ حالمان ناخوب نشود

نتانیاییل من!

زیبایی در نگاه ماست

پس باید تا نهایت خستگی ناپذیر وجودمان؛ دنیای دوتاییمان را با عینک پرقوت خدایی عاشقانه تر ببینیم و بسازیم و من در این راه برای حمّالی بار سنگین دوست داشتنت؛ طعم شیرین و شاداب و پرانرژی نگاهت را تشنه ام... 

پس شاداب باش برای من ... 


شش ماهه شدنمان پربرکت و خدای عاشقی هامان را شکر... 

  • آقای خونه

چقدر زود گذشت...

نیم سال است که من برای توام و تو برای من...

ششمین ماهگردمان هم رسید...

و من هرروز عاشقانه تر عکست را میبوسم و در ذهنم نوازش میکنم یادت را که همیشه همراهم هست...

دوستت دارم عزیزترینم

ماهگرد ششم برای هم بودنمان مبارک بهترینم...

  • خانوم خونه

اصلا انگار بعضی ها بلدترند زندگی کنند

بلدند با شادی به به جایی بروند که شاید برای ما بدترین جایی بود که در عمرمان رفتیم

بلدند عکس های قشنگ بگیرند و ما جز تصویر غم،چیزی آن روز بر بوم زندگی مان نکشیدیم

نه تنها آنروز...

بلکه آن یکی روز،آن یکی روز و آن یکی روز...

دلم یک زندگی خوب میخواهد

که برویم و مثل ان اول ها هی عکس هنری بیندازیم...

دلم میخواست آن روز یک عالمه عکس بگیریم...

دلم یک روز را میخواهد که ترس از رفتنت در وجودم نباشد...

همین

تمام

  • خانوم خونه

باران را دوست دارم

وقتی ساعت 5صبح

زیر باران

منتظر تاکسی هستیم

باهم

و حالت 

خوب است...


  • خانوم خونه

خوب تر از این هم مگر داریم که بعد از یک روز سخت

آرام دراز بکشی

کنارت تجسمش کنی

مثل دیشب و پریشب و شب های دیگر...

در ذهنت مرور کنی...

دوستت دارم بهترینم

دوستت دارم آرام جانم

دوستت دارم ...

دوستت دارم..

بخابی...

با یادش...


  • خانوم خونه

بارون هواتو داره

رنگ چشماتو داره

قدم زدن تو بارون

با تو چه حالی داره...


بعدا نوشت:

وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز

نمیدونی تو این هوا چشات چه خوشرنگ میشه باز...

  • خانوم خونه